سرخط خبرها

گنجشک و سیمرغ

  • کد خبر: ۱۳۲۰۱۲
  • ۰۸ آبان ۱۴۰۱ - ۲۰:۲۱
گنجشک و سیمرغ
رعدوبرقی که بخش بزرگی از قشنگی دنیا را می برد.

یک مرغ عشق زرد داشتم. از آن موجودات قشنگی بود که کمترکسی مثلش را دیده است. شاه پر‌های سفیدش وقتی می‌نشست، با دمش یکی می‌شد؛ درست عین طیف آفتاب، وقتی ساعت ۱۰ صبح از لای گیپور پرده به داخل خانه می‌تابد و توی مردمک چشم می‌شکند. یک روز که توی خانه می‌چرخید، از روی پره پنکه سقفی رفت به بالکن و روی بند رخت‌ها نشست.

یکی دوبار تاب خورد و، چون از ترس هول کرده بود، پرید و رفت. همین قدر ساده و الکی فهمیدم که هیچ چیز ابدی نیست. وقتی دنیا چیز زیبایی را از دست می‌دهد، حتما باید چیزی جایگزینش کرد، وگرنه دنیا و زندگی کم کم پیر و زشت می‌شوند و از سکـــه می‌افتند. اما مــرغ عشق یک پســربچــه شــر، مگــر کــدام گوشه دنیا را پر کرده است که جایش خالی بماند؟ دنیای گنجشکی من همین قدر کوچک بود.

دیده نمی‌شد حتی. شاید برای همین بود که دعایم نگرفت و مرغ عشق آفتابی من برنگشت، پیدا نشد. من مرغ عشق‌های دیگری گرفتم و جوجه هایشان با صدای قیق قیق ترمزدستی وارشان، گوش همه را کر کردند. اما وقتی یک مادر می‌میرد، چطور جایش را پر می‌کنند؟ وقتی بندی که بین دو عاشق است گسسته می‌شود، چه؟ وقتی چیزی بیش از حد زیبا از دنیا گرفته می‌شود، به این راحتی‌ها نمی‌شود جایش را پر کرد؛ برای همین است که وقتی یاد آن عکس می‌افتم، دنیا را خالی می‌بینم.

عکس را چند سال پیش دیده بودم. حالا نگاه کردنش دل شیر می‌خواهد. وقتی اول بار آدم آن را می‌بیند، حس می‌کند به چشم هایش به قلبش شبیخون زده اند. انگار براده‌های نور مثل تراشه‌های تیز شیشه از بدن آدم عبور می‌کنند. عکس ساده است؛ پل خرمشهر است زیر آفتاب همیشه اش. پنج تا رزمنده دارند می‌روند.

پشت به عکس هستند؛ برای همین آدم می‌فهمد دارند می‌روند. سرخوش اند. سه تاشان جلوترند؛ به ردیف. کله افشان نخل‌ها از پشت نرده‌های پل مشخص است. دوتاشان عقب‌تر دارند می‌روند. انگار گرم صحبت هستند. تا اینجا همه چیز معمولی و خوب است؛ مثل دیدن پیرزنی که از بازار برمی گردد و سبد خریدش را کشان کشان می‌آورد. تا زمانی که بفهمی این زن تنها، سال هاست از پسر افلیجش پرستاری می‌کند، حالا وضعیت پیرزن و سبدش یک درجه هولناک‌تر شده است.

بعد می‌فهمی پسر قطع نخاعی برای نجات جان یک بچه زیر اتوبوس مچاله شده است. این تیر خلاص است. قصه‌ها همین بلا را سر چیز‌ها و آدم‌ها می‌آورند و قصه این عکس مثل شلیک مستقیم به قلب است. من گنجشک سنگ خورده را دیده ام. وقتی بال بال زدنش تمام شده است و تازه می‌رسی بالای سرش، می‌بینی یک تکه از چینه دانش نیست.

سنگ از زیر گلوگاه کوچکش، عبور کرده، نوکش نیمه باز مانده است و چشم‌های تیره اش، آرام از زندگی خالی می‌شود؛ درست به کندی سرد شدن بدنش. قصه عکس همین بلا را سرم آورد. این پنج نفر، دارند می‌روند عراقی‌ها را معطل کنند. ناگهان تنهایی عجیبی توی عکس پدیدار می‌شود. هیچ کس اسمشان را نمی‌داند.

هیچ عکسی ازشان باقی نمانده است جز همین؛ بی چهره، بی خودنمایی. خودنمایی شان در این رفتن بی رحمانه شان است، طوری که ما را پشت سر می‌گذارند، اسم هایشان را پشت سر می‌گذارند، تمام دنیا را پشت سر می‌گذارند.

این دیگر پرواز کردن یک مرغ عشق نیست که جایش، گوشه قلب یک پسربچه خالی بماند؛ این تنها گذاشتن دنیاست. رعدوبرقی است که بخش بزرگی از قشنگی‌های دنیا را می‌برد. این جا‌های خالی را نمی‌شود پر کرد. وقتی دنیا چیزی تا این حد زیبا را از دست می‌دهد، فقط باید به حالش، به حال این جهان زار زد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->